کارشناسان دایره مددکاری اجتماعی با بهره گیری از تجربیات ارزنده سرگرد احسان سبکبار(رئیس کلانتری شفای مشهد) بررسی های روان شناختی و ارائه راهکارهای قانونی را برای پیشگیری از طلاق و حل مشکلات خانوادگی مرد و زنش که قصد طلاق داشتند آغاز کردند.
جوان 38 ساله ای که 4 سال از برگزاری مراسم نامزدی اش می گذرد در حالی که از پدرزنش به اتهام دخالت در امور زندگی خود شکایت داشت،با بیان ماجراهایی از درگیری های خانوادگی ادعا کرد همسرم را دوست دارم ولی پدرزنم او را مجبور می کند تا از من طلاق بگیرد اما وقتی مرد 60 ساله وارد اتاق مددکاری اجتماعی شد، ورق برگشت و این ادعاها به گونه دیگری رقم خورد.
این مرد 60ساله با بیان این که 8 عروس و داماد دیگر هم دارد که زندگی شیرینی را سپری می کنند درباره این ماجرای تلخ به کارشناس اجتماعی کلانتری شفای مشهد گفت:کدام پدر را پیدا می کنید که حاضر شود زندگی دخترش را متلاشی کند اما نمی دانم چرا سرنوشت آخرین جگرگوشه ام این گونه رقم خورد. 4 سال قبل هنگامی که در یکی از روستاهای مشهد زندگی می کردیم «عبدا...»به خواستگاری دخترم آمد.آن ها در یکی از روستاهای اطراف محل سکونت ما زندگی می کردند ولی به خاطر این که شناختی از خانواده اش نداشتیم با ازدواج آن ها مخالفت کردم. در این شرایط اصرار و پافشاری های عبدا... و پدرش به حدی رسید که واسطه های زیادی را فرستادند و من بالاخره به ازدواج آن ها رضایت دادم. آن زمان دخترم خودش را برای آزمون سراسری آماده می کرد و عبدا... هم در زمینه ساخت وساز ساختمان فعالیت داشت.
مدت کوتاهی از برگزاری مراسم عقدکنان نگذشته بود که دخترم در دانشگاه فرهنگیان پذیرفته شد و شغل معلمی را در پیش گرفت اما از همان زمان شوهرش اصرار می کرد که باید کارت حقوق دخترم در دست او باشد و بدین ترتیب اختلافات آن ها ریشه گرفت .این در حالی بود که عبدا... شغل ثابتی نداشت و مدام با نامزدش درگیر بود. او حتی نمی توانست مقدمات جشن عروسی را فراهم کند و همواره سعی می کرد با تهدید و زورگویی حرفش را به کرسی بنشاند. در این میان خانواده اش نیز به این ماجراها بی توجهی می کردند و تصمیم درستی برای این دو جوان نمی گرفتند.
از سوی دیگر عبدا... هم به رفتارهای طلبکارانه اش ادامه می داد و خودش را بالاتر از دیگران می دانست تا حدی که بعد از گذشت 4سال از دوران نامزدی ،دخترم از این وضعیت خسته شد و تصمیم به طلاق گرفت.
در یکی از همین روزها که در خانه نشسته بودیم ناگهان دامادم با قمه ای در دست با لگد به در منزلمان کوبید و فریاد زد می خواهم همسرم را ببرم! ولی دخترم اشک ریزان گفت:من چند روز است حتی با نامزدم تلفنی هم صحبت نکرده ام و نمی خواهم با او زندگی کنم!آن روز عبدا... با عصبانیت از منزل ما رفت ولی مزاحمت هایش همچنان ادامه داشت تا این که بالاخره دخترم تقاضای طلاق کرد ولی عبدا... در روز رسیدگی به پرونده قضایی،با وکیل او درگیر شد و ادعا کرد همسرش را دوست دارد و نمی خواهد او را طلاق بدهد!در همین حال او به دو پسر دیگرم نیز حمله ور شد و بار دیگر کار به توهین و فحاشی و درگیری کشید.
پسر بزرگم می گفت:هر بار که چشمان خواهرم را گریان و چهره اش را کبود می بینم قلبم آتش می گیرد اما بازهم ماتابع تصمیم خواهرمان هستیم و نمی خواهیم زندگی اش را نابود کنیم ولی از او حمایت می کنیم. الان هم اگر دخترم قصد ادامه زندگی با عبدا... را داشته باشد من خودم دست او را در دست نامزدش می گذارم و با عشق او را به خانه بخت می فرستم ولی دیگر از رفتارها و توهین های دامادم به تنگ آمده ام چراکه او چند بار به مدرسه محل تدریس دخترم رفته وآبروریزی به راه انداخته است./روزنامه خراسان ۴٠۳۱٠۲
دیدگاه ها