شاه صنم، زیبا صنم، بوسه زنم لبهای تو ....، ابریشم قیمت نداره، حیف از آن موهای تو!
یک: «شاه صنم، زیبا صنم، بوسه زنم لبهای تو ....، ابریشم قیمت نداره، حیف از آن موهای تو!» اینها را مادرش، وقتی بچه بود، میخواند. وقتی دختر بچهای بیش نبود و درون تشت آبتنی موهای خیس بلندش را شانه میکرد و میبافت، میخواند! انگار آن روز، سالهای سال بعد را میدید که دختر یکی یک دانهاش با پای پیاده از این سر شهر به آن سر شهر میرفت تا ساعاتی دور از زندانخانهای که برای خود درست کرده، خلاص و غربتش را با چشمان آشنای خویش و قوم و قبیلهای، شریک شود. جاییکه اگر ۱۰روز هم غیبش میزد، کسی دلتنگش نمیشد. برایش به آب و آتش نمیزد، پیگیر نبود که کجا رفته و کی برمیگردد، گاهی انگار نبودن، عین بودن است و بودن عین نبودن!
دو: از آنجا که جوانی برف است و آفتاب تموز و اندکی ماند و دختر جوان غره، خیلی زود خورشید جمال غروب میکند و آدمی میافتد در سرازیری! این را شاه صنم و مادرش وقتی فهمیدند که برای اولینبار یکی از خواستگاران بیوه مردی بود ظاهرالصلاح. هرچه بود، زیاد به روی خودشان نیاوردند و با جوابی منفی و همیشگی مهمانان را بدرقه کردند ولی تا خود صبح، خوابشان نبرد.
یعنی به این راحتی همه آن آرزوها بر باد رفت و زین پس باید خود را آماده پذیرایی از مردان زنمرده و اجاقکور کنند؟ نه، امکان ندارد! و این چنین شد که ۱۰- ۱۵سالی هم اینگونه سپری شد تا اینکه کلا پای خواستگار جماعت از در خانه قطع شد و همه به این سرنوشت اجباری تن دادند که قرار نیست عروسی به کوچه شاه صنم بیاید و کام تلخ مادر پیر به نقل و نبات عروسی شیرین شود ولی دیگر نه مادر آن مادر قوی شوکت قدیمی بود نه شاه صنم!
هر دو انگار چوب از دستشان افتاده بود و حالا اختیاردار خانه، عروسی غربتی بود که صبح تا شب به آنها امر و نهی میکرد و بشین و پاشو میگفت و جوری وانمود میکرد که جایش را تنگ کردهاند. آنها در نهایت یأس از پنجره کوچک خانه هر روز هزاربار کوچه را دید میزدند که شاید بنده خدایی، پس کلهاش بزند و کوبه در را به صدا درآورد و ملت بخواهند کله قندی در این خانه تنگ و تاریک بشکنند!
سه: یک روز که دیگر خیلیها یادشان رفته بود شاه صنمی وجود دارد، خبر آمد که به عقد مردی زن طلاق داده شهری با ۴- ۵ بچه قد و نیم قد درآمده! خیلی زود خنده بر لبان شاه صنم برگشت، شد همان دختر جوان ۲۰ساله با هزاران آرزو و شور زندگی! او در ۵۰سالگی چنان برق امیدی در چشمانش درخشیدن گرفته بود که یقین دارم هیچ زن ۵۰سالهای سالهاست آن برق چشمان را تجربه نکرده! برای بچههای شوهرش، مادری تمام و کمال بود، سرشان را شانه میکرد، لقمه مدرسه میگرفت، لباسشان را رفو میکرد و تمام آن هنرهایی که در دههها خانهنشینی یاد گرفته بود، به کار میبست تا همه انگشت حیرت به دهان بگیرند از این حجم کدبانوگری!
در حالی که تمام جزئیات زندگیش را با آب و تاب به هم سن و سالان نوهدارش تعریف میکرد، اعتراف تلخی هم داشت؛ مبنی بر اینکه اگر میدانستم ازدواج چنین است، ۳۰سال به تاخیرش نمیانداختم! مادر با دیدن خوشبختی دردانهاش سر راحت به زمین گذاشت و یک روز صبح، دیگر بیدار نشد. انگار تنها آرزویش، سروسامان گرفتن دختر چشم رنگیاش بود و بعد از آن دیگر کار خاصی نداشت در این دنیا تا به خاطرش غرولندهای عروس را تحمل کند.
اما دیوار خوشبختی شاه صنم کوتاهتر از این حرفها بود و یک روز خبر آمد که شوهرش، زنش را طلاق نداده و او چند سالی به حالت قهر، رفته خانه پدر و حالا ریشسفیدان پا در میانی کردهاند و برگشته سر خانه و زندگیاش! این عظیمترین و مهیبترین بهمنی بود که میشد بر سر یک آدم آوار شود. زن خیلی زود شوهر و بچههایش را پس گرفت و عرصه برای شاه صنم، تنگ و تنگتر و خیلی زود، به اتاق کوچکی در حاشیه حیاط تبدیل شد!
چهار: این یکی، دو سال آخر به اندازه یک قرن گذشت که یک شب خبر دادند شاه صنم در بیمارستان بستری شده و متعاقب آن به صبح نرسیده، ریق رحمت را سر کشیده و تمام! انگار همه نفس راحتی کشیدند تا دخترک سفیدروی چشمرنگی که روزگاری از یک ایل دلبری میکرد حالا یک گریهکن درست و حسابی هم نداشته باشد! خسته نباشید مسلمانان که حتی پیگیر هم نشدید آن شب آخر در آن اتاق سرد و نمور چه گذشت!
آیا غمباد کرد؟ دِق کرد؟ چیزخور شد؟ ضربه خورد یا چه؟ که در اوج میانسالی بیهیچ پیشزمینهای، غزل خداحافظی را خواند و چون ساری از درخت، پرید؟ چند روز بعد، کمتر کسی یادش آمد که آیا شاه صنمی بوده یا نه! حتی دیگر «آشیق غریب» هم در قصههای عاشقانهاش اسمی از او نبرد!403101
حمید رستمی /هفت صبح
دیدگاه ها